آشوب همان حس غریبی است که دا رم
وقتی که به لب های تو لبخند نباشد
عشقم گاهی وقتا از عشق و زیبایی احساسم .....
در بیان این حس
واقعا کلمات یارای آن ندارند که بیانگر عشق باشند مجبورم سکوت کنم .....
و سکوتم برات بنویسم ....
.
.
.
خوشحالم که عشق و گنجینه احساسم متعلق به تو ست خوب من ....
در تک تک رگهای تنم عشق تو جا ریست
.....
با نگاهت شمس تبریزی ترین داغ دلم
چشمهایم بلخ و شب های بخارایی تر است
در تب آغوش تو بالا و پایین می پرم
رقص ماهی بر تن ساحل تماشایی تر است
باز هم پیراهنت را حسن یوسف میزنی
خواهش دستان من امشب زلیخایی تر است
....
سکوت من این مدلیه
آخرش به شعر ختم پیشه
....
بیستو ن هیچ ، دماوند اگر سد بشود
چشم تو قسمت من بوده و باید بشود
نظرات شما عزیزان: